نمیدانم

 

نمی دانم چه می خواهم خدایا ،

 

به دنبال چه می گردم شب و روز



چه می جوید نگاه خسته من

 

چرا افسرده است این قلب پرسوز



ز جمع آشنایان می گریزم

 

به کنجی می خزم آرام و خاموش



نگاهم غوطه ور در تیرگیها

 

 به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من،

 

 به ظاهر همدم و یکرنگ هستند



ولی در باطن از فرط حقارت

 

 به دامانم دو صد پیرایه بستند



از این مردم که تا شعرم شنیدند

 

 برویم چون گلی خوشبو شکفتند



ولی آن دم که در خلوت نشستند

 

 مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من ای دل دیوانه من

 

که می سوزی از این بیگانگی ها



مکن دیگر ز دست غیر فریاد

 

 خدا را بس کن این دیوانگی ها

 

شب

 

 

 

از این شب های بی پایان،


چه می خواهم به جز باران


که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم


نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم


و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...


به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،


دریغ از لکه ای ابری که باران را


به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند


نه همدردی،


نه دلسوزی،


نه حتی یاد دیروزی...


هوا تلخ و هوس شیرین


به یاد آنهمه شبگردی دیرین،


میان کوچه های سرد پاییزی


تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟



ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن


که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم


ببار امشب!


من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.


ببار امشب


که تنها آرزوی پاک این دفتر


گل سرخی شود روزی!


ودیگر من نمی خواهم از این دنیا


نه همدردی،


نه دلسوزی،


فقط یک چیز می خواهم!


و آن شعری


به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...

 

0000